عقربهها به نیمهشب شنبه ۲۱ تیر سال ۱۳۱۴ نزدیک میشد. سکوتی سنگین شهر را در آغوش گرفته بود. پیش از آنکه ساعت حرم صدای ضربه دوازدهم را در بارگاه امام هشتم (ع) و کوچه پس کوچههای اطراف طنین انداز کند، این صدای تیراندازیها بود که آرامش شهر را به هم ریخت؛ آرامش شهر و حرمت حریمی که شکسته شدنش برای هیچ کس باورپذیر نبود؛ نه موافقان و نه مخالفان رژیم.
منع شدن روزنامههای وقت از درج ابعاد قیام گوهرشاد و کشتار مردمی که به دین زدایی، کشف حجاب و دستگیری علما اعتراض و در صحن این مسجد تجمع داشتند، هرچند برای محققانی که دهها سال بعد به دنبال واکاوی تاریخ بودند، راه را دشوار و سنگلاخی کرد، اما مسدود خیر. آنچه میخوانید، بازخوانی روایت کسانی است که شاهد عینی واقعه بودند یا با یک واسطه از نزدیکانشان به نقل دیدهها و شنیده هایشان پرداخته اند.
هرچند برخی از آنها دیگر در میان ما نیستند، اما سند جنایت پهلوی در این کشتار که آمار دقیقی از تعداد شهدایش در دست نیست، آن قدر عیان است که با گذشت دههها و تغییر نسل ها، باز هم جایی برای لاپوشانی و تطهیر باقی نمیگذارد. با تشکر از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی که برای تهیه این گزارش ما را همراهی کردند.
معصومه غفوریان
متولد ۱۳۰۹
صدا از داخل مسجد گوهرشاد و حرم میآمد، آن قدر بلند که میگفتی اتفاق در خانه خودمان دارد رخ میدهد. جرئت نداشتیم بیرون برویم. رفته بودیم روی پشت بام با پدر و مادرمان. الهی خدا نصیب نکند. وحشتی بود که زن و مرد همین طور روی پشت بامها فریاد میزدند. ما بچهها از ترس میلرزیدیم و گریه میکردیم.
این قدر وحشتناک بود که هنوز هر وقت یادم میآید، انگار که صدایش توی گوشم است؛ صدای تیراندازی، صدای وحشت آدم ها. مثل اینکه درِ مسجد گوهرشاد را بسته بودند و تیراندازی کرده بودند. خیلیها از محله ما رفته بودند به مسجد. چندتا همسایه داشتیم، مثل آقای شریعتی که همه آنجا کشته شدند.
حاج کربلایی علی یکی از همسایه هایمان بود. خیلی متدین بود و اصلا باکی نداشت. مغازه اش سر بازار سنگ تراشها بود، نزدیک حرم. او میرفت و خبر میآورد. من گریه میکردم که میخواهم بیرون را ببینم. مادرم بغلم میکرد. دستم را میگرفتم به لبه دیوار کاهگلی و بیرون را میدیدم. میدیدم که کربلایی علی دارد گریه میکند و با سروصدا میگوید: مردم بیایید ببینید چه خبر شده! بیایید یک کاری بکنید!
خیلیها میترسیدند و نمیرفتند. مردهایی که رفته و دیده بودند، میگفتند اینهایی که گلوله خورده بودند، بیشترشان هنوز زنده بودند. میگفتند مردهها و زندهها توی خاک و خون، توی گودال انداخته شده و بالایشان خاک ریخته اند.
ماشاءالله رستم زاده
به نقل از پدر
متولد اردیبهشت ۱۳۰۹
روز سخنرانی در مسجد گوهرشاد سن چندانی نداشتم. مسجد پر شده بود از جمعیت. شیخ بهلول که رفت منبر و صحبت هایش را شروع کرد، ناگهان تیراندازی شد. همه مردم به هم ریختند. هرکس تلاش میکرد خودش را به طرفی بکشاند و فرار کند. من هم به دنبال جایی برای پنهان شدن میگشتم. در آن وضعیت تنهاجایی که به ذهنم رسید، همان پلههایی بود که به مناره ختم میشد.
رفتم بالا و همان جا ماندم و به امام رضا (ع) توسل کردم تا روز بعد. صدای تیراندازی که تمام شد، فریاد آه و ناله مردم را هنوز میتوانستم بشنوم. بعد صدای کامیونها را شنیدم که میآمدند و میرفتند. هوا روشن شد. نزدیک ظهر آمدم پایین و رفتم سراغ نزدیکترین فراش باشی که آنجا مراقب بود و هاج وواج مرا نگاه میکرد.
از من پرسید: کجا بودی پسر؟ گفتم: از دیروز زیر پلههای گلدسته قایم شده بودم. گفت: در مسیر که میروی، به هیچ کس نگو کجا بودی. اگر پرسیدند، بگو من پسر فراش باشی هستم و آمده ام برای تمیزکردن آنجا کمک کنم. گفتم: شکمم به قار و قور افتاده. چیزی داری بخورم؟ از جیبش مقداری پول درآورد و به من داد که بتوانم چیزی بخرم و تا جلو در مسجد آمد و فراری ام داد. نزدیک خانه مان توی کوچه چهنو که رسیدم، پدر و مادرم را دیدم. آن قدر گریه کرده بودند که دیگر نایی برایشان نمانده بود. فکر کرده بودند من هم شهید شدهام.
فاطمه معین الرعایا
به نقل از مادر
متولد ۱۳۰۲
ما آن زمان ساکن یزد بودیم. اینجا در مشهد پشت موزه حضرت یک گاراژ بود؛ مال یکی از فامیل هایمان. بالایش اتاق بود. این بالاخانه را داده بودند به مادرم تا در مدتی که مشهد است، از آن استفاده کند. شبی که این اتفاق افتاد، مادرم آنجا بود. میگفت: دیدم که توی شهر سروصداست. انگار قرار است حجاب بردارند. شیخی به نام بهلول میگفت که ما مسلمانیم، حجاب برنمی داریم. همه جمع شده بودند در مسجد گوهرشاد.
توی خیابان، پاسبانها با بلندگو میگفتند کسی پشت در نیاید، کسی در را باز نکند، کسی سروصدا نکند. هرکس پشت پنجره بیاید و نگاه کند، تیربارانش میکنیم. پشت شیشه پنجره بالاخانه ما حصیر بود. مادرم از لای حصیرها بیرون را تماشا کرده و دیده بود که خیابان مملو از ماشین و پاسبان و توپ و تفنگ است. دیده بود که در مسجد را بستند و صدای توپ و تفنگ بلند شد. صدای فریادهای «یا محمداه» و «یا علیاه» را شنیده بود.
میگفت آن قدر سروصدا زیاد بوده که میگفتی آسمان آمده است زمین و زمین رفته است آسمان. نیم ساعت بعد، کمتر یا بیشتر، که سروصدای توپ و تفنگها تمام شد. مادرم دیده بود که توی خیابان پاسبانها رفت وآمد میکنند، با هم حرف میزنند و با دست اشاره میکنند. آمدند سمت خانهها و بالاخانه ها. باز گفتند هیچ کس حق ندارد سر بیاورد بیرون، کسی حق ندارد از جایش تکان بخورد و هرکس هر جا هست، بماند. از این ماشینهای باری روباز آورده بودند.
میگفت از آن بالا دیده است که کشتهها را میریختند توی ماشین ها. لابه لای جنازه ها، تکان خوردن دست آدمی را که زنده بود و تکان میخورد، هم دیده بود. اینکه ماشینها را کجا بردند و جنازهها را کجا ریختند، نمیدانیم.
رجبعلی دهنوی
متولد ۱۳۰۶
پدرم مرا برای کارکردن آورد مشهد و داد دست پسرعمویم. او هم مرا سپرد به یک راننده پاکستانی که در گاراژ سعادت، نزدیک فلکه فردوسی، مغازه لوازم یدکی خودرو داشت. چندوقتی آنجا کار کردم. یک شب با صاحب کارم رفتم خانه شان که در منطقه چهارطبقه و کوچه فتاح بود.
من چیزی از اوضاع مشهد نمیدانستم، اما از رفت وآمدهای هراسان صاحب کارم چیزهایی دستگیرم شده بود. صحبت از اتفاقات مسجد گوهرشاد که شد، حرفهای او با زنش را میشنیدم که میگفت: شیخی به نام بهلول رفت روی منبر متحصن شد و هرکاری میکردند، پایین نمیآمد. تعدادی سرباز آوردند مستقر کردند بالای مسجد گوهرشاد و همه را به گلوله و مسلسل بستند.
مرد توضیح میداد به ما دستور دادند با کامیون هایمان برویم مقابل مسجد و جسدها و مجروحان را داخل کامیون بریزیم و از آنجا ببریم. ما هم چندبار رفتیم اجساد و مردم مجروح را بار کامیون کردیم و بردیم جلو گودال خشت مالها خالی کردیم و برگشتیم.
چراغعلی نظری
متولد ۱۲۸۰
پس از ماجرای کشتار، چه بادی به غبغب انداخته بودند که «ماهم کنار بقیه سربازا به اونایی که توی مسجد جار و جنجال راه انداخته بودن و میخواستن شهر رو به هم بریزن، شلیک کردیم.» کسی در روستای احمدآباد نمانده بود که داستان حماقت این دو سرباز را نشنیده باشد.
خودشان هرجا مینشستند، با آب وتاب داستان کشتار آن شب را تعریف میکردند. جوری به ماجرای قتل عام آب میبستند که هرکس نمیدانست، فکر میکرد رفته اند به جنگ دشمن تا دندان مسلح، نه عدهای روستایی فقیر و بی دفاع که شاید نان همان شب و روزشان را هم نداشته اند، اما قرار نبود همیشه چرخ روزگار بر وفق مراد آنها و اربابشان رضاشاه بچرخد.
چندسال بعد یکی شان کور شد و رفیقش هم مریض. چهاردست وپا در کوچه راه میرفت. آن قدر ژولیده و کثیف بود که کمترکسی رغبت داشت برود سمتش. هرچه هم دوا و درمان کردند، فایده نداشت. آخر هم هر دو جوان مرگ شدند.
رجب زحمتکش
به نقل از پدر
متولد ۱۳۴۰
در روستایمان، سیدآباد چناران، سر زمین کشاورزی بودم. دیدم جمعی از اهالی روستا با بیل و داس و قمه میروند. جلو رفتم و از یکی پرسیدم: کجا میرین؟ چی شده؟ گفت: مگه خبر نداری؟ شیخ بهلول حکم جهاد داده؟ میریم مشهد. معطل نکردم. همان جا بیلم را روی دوشم گذاشتم و همراه جمعیت راهی مشهد شدم. دیروقت بود. ورودی مشهد، دروازه قوچان اتراق کردیم و صبح راه افتادیم سمت مسجد گوهرشاد.
جمعیت زیادی داخل مسجد بودند. من اطراف مسجد چرخیدم، اما یک لحظه خشکم زد. نگاهم روی لوله شصت تیر که بالای دیوار مسجد بود قفل شد. آن را سالها قبل و در حمله روسها به ایران دیده بودم. بالای دیوار را به هم ولایتی هایم نشان دادم و گفتم: اون بالا رو ببینین. اون لوله شصت تیره. حتما قراره اتفاقهایی بیفته.
یکی گفت: عمو این چه حرفیه میزنی؟! شصت تیر کجا بود؟ اون دسته بیله. هرچه گفتم، حرفم را قبول نکردند. بهلول داشت سخنرانی میکرد که دو سرباز رفتند پشت شصت تیر. خودم را کشاندم کنار دیوار. ناگهان از بالا تیرباران شروع شد. بهلول خودش را از وسط جمعیت به صحن کهنه رساند.
من هم افتادم دنبالش، شاید راه فرار پیدا کنم. زیر سقاخانه راه آب بزرگی بود. همان جا پنهان شدم. چنددقیقه بعد برگشتم تا ببینم چه بر سر بقیه آمده است. نزدیک صحن که رسیدم، هنوز صدای تیراندازی و سروصدا میآمد. دوباره برگشتم در راه آب. صداها کمتر شد.
نمیدانم چقدر طول کشید. آرام آرام از راه آب سقاخانه و از کنار پنجره فولاد رفتم سمت مسجد گوهرشاد. دیگر نگویم که چه دیدم. همه هم ولایتیها افتاده بودند کف حیاط مسجد. صدای «مو نمُردُم» بعضی را میشنیدم. اما همه را بین مردهها میانداختند توی کامیون. صدای سربازها را میشنیدم که میگفتند: غصه نخور، بعدا میمیری! کار خدا بود که در آن تاریکی من را ندیدند، وگرنه سرنوشت من هم مثل بقیه میشد.